انگار که باید همهچیز را توجیه کرد تا آدم خوبی باشیم. اصلا چرا باید همیشه آدم خوبی باشیم؟
مدتهاست که با یک سگ سیاه زندگی میکنم. گرچه گمانم برای من یک گربه باشد. شاید هم یک کلاغ. هرچه هست رنگش به سیاهی میزند. فقط امیدوارم سوسک نباشد. افسردگی را میگویم.
قبلتر گمان میکردم نباید خودم را به مریضی بزنم چون بقیه فکرمیکنند برای جلب ترحمشان این کار را کردهام و به نظرشان میرسد دارم فیلم بازی میکنم. آنقدر این فکر جدی بود که خودم هم به شک افتاده بودم که نکند دارم فیلم بازی میکنم؟ پس من چرا اینطور رفتار میکنم؟ مرا چه شده؟ نکند به وسیله شیاطینی تسخیر شده باشم یا در یک ماتریکس زندگی میکنم یا اصلا این من نیستم که زندگی میکند و همهچیز یک خواب است، فقط باید منتظر بیداری بمانم و هیچچیز را جدی نگیرم.
تا اینکه اوضاع خیط شد. به حدی که دچار حملات اضطراب و تنشهای عصبی شدم. اینبار دیگر آلارم قرمز بدنم هم به صدا درآمده بود و از لحاظ جسمی بههم ریخته بودم.
از داستان آلیس در سرزمین عجایب یاد گرفته بودم برای اینکه بفهمم همهچیز خواب است یا واقعیت خودم را نیشگون بگیرم. اینبار بدنم داشت مرا نیشگون میگرفت که: «هی یارو! داریم میمیریما! یه کاری کن تو رو جدت!» و چنین شد که سراغ درمان رفتم.
حالا کمی اوضاع فرق کرده. افسردگی گاهی اوقات شبیه این است که تو را هل بدهند در یک حجم آب عمیق و وحشتناک به رنگ تیره. احتمال خفهشدن بسیار بالاست مگر اینکه با دست و پا زدن، یا گاهی هم تقلا نکردن بتوانی به سطح برگردی. نکته اینجاست که اول درک کنی در یک آب عمیق افتادهای و بخواهی که نجات پیدا کنی. من شانس آورده بودم که از قبل چیزهایی درباره این اختلال خوانده بودم. از قبل کمی آگاهی داشتم که این پروسه چطور کار میکند.
آگاهی همهچیز است. بعد هم یادگیری و بعد استمرار. هربار که دچار افسردگی میشوم روحم میخواهد اخطار بدهد که باید شرایط را تغییر داد یا یک جای کار بسیار ایراد پیدا کرده و نیاز به رسیدگی سریع دارد.
من خودم را فراموش کرده بودم. طرحوارههایی در وجودم جولان میدادند که از وجودشان اطلاعی نداشتم. کنترل مرا بدست گرفته بودند و در عمل چیزی از ارادهام باقی نمانده بود که برای هدف خودم خرجش کنم. اصلا فراموش کرده بودم هدفم چیست، ارزشم چیست و اصلا چرا زنده هستم.
نیاز به بروزرسانی داشتم.
دقیقا مثل نرمافزارهایی که وقتی منسوخ میشوند، خوب کار نمیکنند. اگر ندانیم نیاز به بروزرسانی دارند فقط حرص میخوریم و به سروکله خودمان و آن دستگاه بدبخت میکوبیم.
در طی پروسه درمان، نوشتن، مطالعه، ایجاد عادتهای مثبت برآمده از اثر دومینو، موسیقی و مدیتیشن بسیار به من کمک کرد تا به مسیر برگردم. اما بزرگتر از همه، تاثیر دوستان خوبی بود که کنارم بودند و مرا درک کردند. به خصوص آنهایی که مرا به کاری واداشتند تا آن جانور سیاه زیاد نتواند روانم را بازیچه خودش کند.
به این حقیقت دست یافتم که همهچیز، بهطور قطع تحت تاثیر باور ماست. باوری که به خودمان داریم.
اینکه خودمان با خودمان چطور رفتار میکنیم؟ چطور خودمان را ارزیابی میکنیم؟ خود را لایق چه چیزهایی میدانیم؟ خود را چطور ملامت میکنیم؟ چطور خودمان را تشویق میکنیم؟ چقدر خودمان را دوست داریم؟ چطور خودمان را دوست داریم و این علاقه را به خودمان نشان میدهیم؟ بابت چه چیزهایی خود را گناهکار میدانیم؟ چرا احساس شرم داریم؟ چه ناسزاهایی به خودمان حواله میکنیم؟ احساسات با ما چهکار میکنند؟ چطور احساساتمان را بروز میدهیم؟ چطور با خودمان حرف میزنیم؟ معمولا راجع به چه چیزهایی با خودمان حرف میزنیم؟ و….
این خودخواهی نیست. اگر هم باشد کار بدی نیست. اینکه خودمان را بشناسیم یعنی یک جهان را شناختهایم. نه اینکه ما مرکز جهان باشیم. اما ما محور جهانی هستیم که خودمان پرورش میدهیم. روز به روز اطراف خودمان جهانی میسازیم و موجوداتی در آن میاندازیم که این جهان را تغییر میدهند. زیر و زبر میکنند. گاهی نیاز است زلزلهای، سیلی، فورانی اتفاق بیفتد و چیزهای جدید از اعماق بر سطح جهانمان جریان یابد. حفرهها را بپوشاند، درههایی ایجاد کند، سرسبزیها و کوهستانها و دشت و بیابانهایی را شکل دهد.
جهان ما جهان دگرگرونی است. هیچ چیز ثابت نمیماند مگر چیزهایی که سرنوشتشان گندیدن باشد. شاید افسردگی بوی تعفن چیزهایی است که درونمان به اشتباه و در جای نادرست ثابت مانده.
تقصیر هیچکس نیست. نیاز به دلیلتراشی نیست چون کار بدی از ما یا دیگران سر نزده. نیاز به توجیه نیست. اشکالی ندارد. اینجا هستیم که یاد بگیریم. مهمترین چیزی هم که بایستی یاد بگیریم، خودمان هستیم.
اینجاییم که هربار بیشتر خودمان را یاد بگیریم.