وقتی نمینویسم تمام ارتباطم را با جهان پیرامون ازدست میدهم.
فراموشیام میگیرد.
حتی یادم میرود موجودی زنده هستم.
اخیراً انگار بدنم از حجم فراموشیِ موجودیت، ضعیف شده و قلم در ستانم درد میکند.
نه از آن دردهای تیزِ گهگاه.
از آن انواعی که آرام میآیند و جان را نمنمک بیرون میکشند و تو هرگز به یاد نمیآوری زمانی در دستانت قدرتی داشتی.
شاید قلم به دستانم قدرت میدهد. همانطور که تئودن پادشاه روهان، با به دستگرفتن شمشیرش، هِروگریم، قدرتش را به یاد آورد.
آری شمشیر من قلم من است.
این قلم چه نبردها که ندیده.
جسدهای سیاهی از کاغذ انباشته و فوج فوج کلمه را بر صورت نفرینشدۀ روزگار پلیدِ سپید تف کرده.
این قلم من است.
قلمی که پروردگارم به آن سوگند خورده و به آنچه مینگارد.
من بدون قلمم پوستۀ توخالی افکاری پوچ بیش نیستم که بادهای تیرۀ افسردگی، انزوا و رخوتِ این جهان ملالآور به اینسو و آنسو میبرند. بیفرود. بیاساس…
قلم من مثل میخ، مثل کوه، مرا بر قدمهایم استوار میکند.
میچسباند مرا به من.
زندهام میکند.
وقتی جویبار کلمات از دل این کوه مسکوت جاری شود، رود آتش است.
میسوزاند. صیقل میدهد. پاک میکند. تغذیه میکند خاک قحطی زدهام را.
و این چنین است که وقتی بهار از راه برسد روی ریشههایم بلند میشوم.
رستاخیز.
و از زبان برگ به تکلم میآیم. با باد.
شعرها خواهیم خواند.
دوباره زنده خواهم شد. زره بر تن. آمادۀ نبردهای روبهرو.
قلم من زهرگیر تلخکامیهای من است.
آدمی را همدمی باید.
همدم من قلم من است.