ملاقات دو شخصیت داستانی| روز چهاردهم چالش ۲۱روزۀ تولید محتوا

چهارشنبه/ ۸ دی

هنوز یادمه با شنیدن اون صدا مو به تنم راست شد. خون توی رگ‌هام یخ بست. به سرگیجه افتادم. همه‌چیز دور سرم می‌چرخید. با سرعت باورنکردنی‌ای که می‌خواستم بالا بیارم.

خودم رو روی زمین انداختم. به تنها سطحی که می‌تونستم بهش بچسبم و این چرخش دنیا رو تحمل کنم تا تموم بشه. تموم شد. ولی چند ثانیه بعد زمین آروم‌آروم به لرزش افتاد. با یک غرش از عمق. انگار زلزله شده باشه یا انگار که یک موجود خاکزی غول‌پیکر درست از زیر خونه ما درحال حرکت باشه. درست از زیر پای من رد شد و به همه جای خونه رفت. مثل موجی که قطره‌های بارون روی یک دریاچه ایجاد می‌کنن. می‌دیدم که تک‌تک پارکت‌های کف اتاق پذیرایی به اندازۀ یه برآمدگی چندسانتی بالا میان و موج سر راهش همۀ وسایل رو تکون می‌داد و جابه‌جا می‌کرد. صندلی‌ها و قاب‌های روی دیوار میوفتادن و می‌شکستن. نور تنها لامپی که توی کتابخونه روشن بود پرپر می‌زد و می‌خواست خاموش بشه. اولین فکری که به ذهنم اومد این بود که تا خونه روی سرمون آوار نشده، برم ترسا و عمه اشلی رو از خواب بیدار کنم تا از خونه بزنیم بیرون. توی ذهنم این سوال بود که چرا با این همه سروصدا هنوز بیدار نشدن! تلوتلو می‌خوردم و از پله‌ها بالا می‌رفتم تا بالاخره بدن یخ‌زده و مرتعشم رو رسوندم به اتاق ترسا. از ترس به جز ناله‌های جیغ مانند هیچ صدا یا کلام قابل فهمی از حنجره‌م بیرون نمی‌اومد. ترسا به خواب عمیقی فرورفته بود و انگار هیچی حس نمی‌کرد. حتی صدای منم نمی‌شنید.

اونجا بود که برای اولین بار دیدمت.

روی لبۀ پنجره نشسته بودی. یواشکی داشتی وارد اتاق میشدی. تا منو دیدی به جای فرار کردن، داخل شدی و همونجا ایستادی. جلوی پنجرۀ باز. قرص ماه پشت سرت بود و بادی که از پشت سرت به داخل می‌وزید، علاوه بر درخت‌های بیرون خونه پرده و موهای آشفتۀ ترسا رو تکون می‌داد. فهمیدم که دزد نیستی. بعد که کلاه ردا رو برداشتی، به حقیقت دوم پی‌بردم.

اینکه تو اصلاً انسان نیستی!

……………………………………………………………………………………

لحظۀ ملاقات دو شخصیت داستانی با همدیگر یکی از عجیب‌ترین، جذاب‌ترین و هیجان‌انگیزترین لحظات نوشتن داستان برای نویسنده است.

شاید بارها و بارها به این فکر کردم که چطور می‌توانم این شخصیت‌ها را با هم آشنا کنم. به نسخۀ اولیه‌ای که وقتی ۱۳ ساله بودم از این داستان نوشتم نگاه انداختم. به تمام نسخه‌هایی که بعد از آن لابه‌لای متن کتاب‌های درسی‌ام نوشته بودم. حالا دیگر نمی‌توانستم هیچ‌کدام را بپذیرم.

تا اینکه همین امشب بعد از کلی برون‌ریزی افکار از هر چیز مربوط و نامربوطی، یکدفعه از لابه‌لای نت‌های یک موسیقی، این صحنه جلوی چشم‌هایم نقش بست و ثبت شد.

چون حس بی‌نظیری داشتم، خواستم حتماً این‌جا درباره‌اش بنویسم تا ماندگار شود.

 

قصه‌ای بود که در آن یک جادوگر، احساسات آدم‌ها و موجودات افسانه‌ای را از وجودشان بیرون می‌کشید و در بطری‌هایی ذخیره می‌کرد. البته با این کار صاحبان احساسات کم‌کم به سنگ‌هایی سرد و بی‌جان تبدیل می‌شدند. با این حال، هرموقع به آن احساسات نیاز داشتند بطری مربوطه را سر می‌کشیدند و جان می‌گرفتند.

این سایت و رسانه ما هم می‌تواند حکم همان بطری‌های احساس را داشته باشد که گه‌گداری به آن‌ها سر بزنیم تا روح و احوال خود را تازه کنیم. برای روزهایی که نیاز داریم به یاد بیاوریم چه‌قدر برای یک تجربۀ تازه هیجان‌زده بودیم یا روزهایی که نیاز داریم به یاد بیاوریم برای شروع یک کار چه انگیزه‌هایی داشتیم. این بطری‌های محتوایی نه تنها ما را سنگ نمی‌کنند، بلکه از سنگ‌شدن توسط روزمرگی نجاتمان می‌دهند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *