صحنۀ کوتاهی از یک نبرد|تمرین صحنه‌نویسی| روز هفتم چالش ۲۱روزۀ تولید محتوا

شنبه / ۲۷ آذر

یک صحنه نبرد را تصور کن.

آن را چگونه توصیف می‌کنی؟

پاهای چپم می‌لرزد. تمام وزنم را روی پای چپم انداخته‌ام. احتمالا دیگر پای راستم قادر به تحمل وزنم نخواهدبود. زخم روی صورتم و خون خشکیده، پوستم را به خارش انداخته. بوی فلز داغ شده و عرق و خون مابین گردوخاکی که در هواست به مشامم می‌رسد و حالم را بهم می‌زند. انگار که بینی‌ام به آن عادت کرده بود و حالا دوباره متوجه آن شده باشم. نمی‌دانم آفتاب ظهر می‌تابد یا غروب. اینجا همه چیز خاکستری است و البته قرمز و سیاه.

چندباری چشم‌هایم را می‌بندم. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. آن درهم آمیختگی رنگ‌های ناگهانی که پشت پلک‌هایم ظاهر می‌شود را رها می‌کنم. زمانی بازیچه خیال کودکی‌ام بود. دوباره چشمانم را باز می‌کنم. صحنه همان است که بود. اطرافم را از نظر می‌گذرانم. تا تکانی می‌خورم سرم گیج می‌رود. میله‌ی پرچم هنوز در دستم است. به آن تکیه داده‌ام. چنان مشتم به آن گره خورده که انگار جزئی از من شده باشد. جرئت نمی‌کنم به انتهای آن نگاه کنم. به آن تکه پارچه‌ای که دلیل همه‌چیز است. اما از سنگینی میله مطمئن می‌شوم که بالای سرم سرخوشانه تکان می‌خورد. آن دست دیگرم آلت مرگ سربازانی است که حالا اطرافم به کپه‌های گوشت درحال فساد تبدیل شده‌اند. روحشان را از شر جسمشان خلاص کرده‌ام. پلیدیِ خون‌وار روی زمین شره کرده و از جنازه‌ای به جنازه دیگر جویبار می‌شود. به زودی رودخانه‌ای خواهد شد که همۀ ما را در خود غرق می‌کند. هیچ صدایی اطرافم نیست جز زنگی ممتد و بی‌پایان. شبیه زنگ پایان زندگی است. به سختی نفس می‌کشم. شش‌هایم فضای بیشتری برای فروبردن اکسیژن می‌خواهند. ولی قفس غیرمنعطف و محافظ زره‌ام اجازه نم‌یدهد ذره‌ای جا برای نفس راحت باز شود. اگر کمی دیگر بایستم تک‌تک اندام‌هایم به مرور بیدار خواهند شد. معده‌ام تیر می‌کشد، احتمالاً چون مقدار زیای خون و خاک بلعیده‌ام. زخم‌هایم شروع به عفونت می‌کنند. عفونت به قلبم می‌رسد و به همه جا نشر می‌کند. عضلاتم تماماً به نبضان درآمده‌اند.

باید جسمم را به جایی برسانم.

جایی دور از این صحنه.

برای روحم دیگر دیر شده.

تاوان برخی کارها چه خواسته و چه ناخواسته تا ابد بر دوش ماست…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *