مامور شکنجه خودمان نباشیم

«ما بیشتر در تخیل رنج می‌بریم تا واقعیت.»

این صحبت از سنکا، چند روزی است که فکر مرا مشغول کرده.

این جمله به همراه یادداشتی از شاهین کلانتری در رابطه با گفتگوهای ذهنی، مرا به نتیجه جالبی رساند. اینکه ذهن ما دربه‌در به دنبال سناریوسازی است. بر اساس یک اتفاق کوچک(وگاهی کم‌اهمیت)، در خیال خود فلسفه‌بافی می‌کنیم و رنجی می‌آفرینیم و راجع به آن رنج چنان غلو می‌کنیم که خیلی زود خود را مظلوم و محقور، اسیر ستم‌ها باور می‌کنیم. گاهی هم منتقد درون را به جان خودمان می‌اندازیم و تا می‌خوریم، فوحش و فضیحت به خودمان و اجداد بی‌گناهمان نثار می‌کنیم.

مدت‌ها قبل که من هم به الگوی اول این مصیبت مبتلا بودم، یکی از دوستانم حربه خوبی برای مقابله با این سیل سناریو فکری هنگام بحث و جدل داشت؛تا بیایم قهر تازه‌ای شروع کنم زود مچ مرا می‌گرفت و می‌گفت: اینجای صحبتت فکر کنم داری تقصیر به گردن خودت می‌گیری که من دلم برات بسوزه و بگم : نه . تو خوبی. من بد بودم که قدر تو رو ندونستم. این نهایت خودشیفتگی نیست؟ 

تمام این گردن‌گرفتن‌های بیخود برای اینه که خودت رو مبرا از همه اینا میدونی و با این کار حس فداکارانه به تو دست میده. مثل میگوی رنگین‌کمان که میره لابه‌لای شن‌های کف دریا تا از دید شکارچی مخفی بمونه و بعد از گذشتن شکارچی از آن منطقه، به دنبال شکارچی راه میوفته و آزارش می‌ده! تو داری بیخود خودت رو خسته می‌کنی.

حتی گاهی موقعیت‌های جدید را از دست می‌دهیم چون خیال می‌کنیم اگر ببازیم، اگر موفق نشویم، اگر از کسی درخواست کمک کنیم، ما را تحقیر می‌کنند و آبرویمان می‌رود و…

دیالوگ‌هایی که در ذهن ما سرنوشتی متفاوت از آنچه پیش رویمان است به ما نشان می‌دهند، سبب می‌شود در توهم خود آنقدر رنج بکشیم که در واقعیت، گنجایش سیخونک‌های کوچک دنیا را هم نداشته باشیم و خیلی زود جیغمان به هوا برود که

ای داد و هوار،

چرا همه مصیبت‌ها سر من آمده!

من چقدر بدبختم!

من چقدر ابله‌ام!

چرا آن حرف را اینطوری گفت؟ حتما منظورش فلان است. می‌خواهد مرا خرد کند!

همه چیز غمگین است!

همه می‌خواهند به من آسیب برسانند!

هیچکس مرا دوست ندارد!

من هیچ حمایتی نمی‌شوم!

من هیچ دوستی ندارم. همه به دنبال منافع خویش‌اند!

تا کی باید زجر بکشم!

 

پیشنهاد من همان راهکار تیم فریس برای تشریح ترس‌هایمان است.

تیم فریس کسی است که ۱۵۰ بار در بازه‌های زمانی مختلف به افسردگی شدید مبتلا شده بود و یکی از جنبه‌های درک‌ناپذیر افسردگی این است که فرد از چیزهایی می‌ترسد که شاید برای افراد عادی جزو روتین روزمره زندگی است. مثلا تاکسی یا اتوبوس سوار شدن، صحبت کردن با یک غریبه، خرید کردن از یک مغازه جدید، مسافرت رفتن و … همه این ترس‌ها بازتاب همان سناریوهایی است که ذهن وراج دست از روایت آن‌ها بر نمی‌دارد.

تیم فریس به صورت ارثی درگیر بیماری اختلال دوقطبی هم بود. اما یک فرق عمده با همه افرادی که دچار این بیماری‌اند داشت: او می‌نوشت.

او تمام تجربیاتش را از دست و پنجه نرم کردن با کمبودهای خودش یادداشت می‌کرد و بعدها یادداشت‌هایش را در پنج جلد کتاب به چاپ رساند.

در یکی از این یادداشت‌ها او توصیه می‌کند قبل از برنامه‌ریزی و اقدم برای انجام کاری جدید، ترس‌هایمان را به شیوۀ زیر تشریح کنیم :

در اولین برگه باید سوال مهمی را از خودمان بپرسیم:

چه اتفاقی میوفته اگه من…

در همان صفحه یک جدول با سه ستون ترسیم می‌کنیم

در ستون اول: شرح اتفاق‌های بدی که در صورت انجام آن کار ممکن است برایمان بیوفتد را می‌نویسیم.

در ستون دوم: راه‌کارهایی برای پیشگیری از این اتفاقات که باید انجام بدهیم یا نباید انجام بدهیم.

ستون سوم: اگر آن اتفاق‌های بد پیش‌آمد، چه کنیم؟ از چه کسانی تقاضای کمک کنیم.

 

در برگه دوم، منافع اقدام ما و موفقیتی که با انجام آن کار نصیبمان می‌شود را بنویسیم.

در برگه سوم، هزینه انجام ندادن آن کار را یادداشت کنیم. اگر این کار را انجام ندهیم زندگی ما در ۶ ماه آینده چه شکلی خواهد بود؟

فریس این دستورالعمل را درباره سفری که پیش رو داشت به کار گرفت. در طول سفر هیچکدام از آن اتفاق‌هایی که پیش‌بینی کرده بود در طول آن یک سال‌ونیم اتفاق نیوفتاد.

همین سفر پایه و اساس اولین کتابش را شکل داد.

پس می‌شود مواقعی که داریم در ذهنمان هیزم رنج می‌آفرینیم تا در جهنم خودساخته‌مان بسوزیم، مچ خودمان را با شرح این رنج بپیچانیم و این ابر سیاه را از پیش چشممان کنار بزنیم تا آفتاب به زندگیمان بتابد. چون باران برخواسته از این ابر سیاه، تنها علف‌های هرز ذهن‌مان را آبیاری می‌کند.

 

در ویدیو زیر می‌توانید سخنرانی او را در این رابطه ببینید👇

این متن را برگرفته از پادکست “توسعه فردی با تد”، به گویش خانم فریده حمزه نوشته‌ام.

15 پاسخ

  1. سلام. من تازه با سايت شما آشنا شدم و خوشحالم كه خيلي زود اين اتفاق افتاد.
    قلم نرمي داري و از خوندن متن هات لذت مي برم.
    مرسي بابت متن هات كه كلي بهم انرژي ميده 🙂
    اينستاگرام من: belka.taherkhani

    1. سلام بلکای عزیز
      باعث افتخار منه.
      ممنون از همراهی شما. چه خوب که آیدی اینستاگرامتون رو فرستادید حتما فالوتون میکنم 🙌

  2. سلام مبینای عزیز
    چندین و چند بار هر کدوم از مطالبت رو خوندم و حسابی لذت بردم. تو بی نظیری دوست خوبم.
    راستی یه نامه به ایمیلت فرستادم رفیق.
    خوشحال میشم هر وقت حوصله و زمان داشتی بخونی.
    خیلی مراقب قلب مهربونت باش. امیدوارم هر روز یه مطلب تازه ازت بخونم.

    1. سلام
      سلام
      بهار عزیز من
      چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم. باعث افتخار منه که خواننده فوق‌العاده‌ای مثل تو دارم.
      اتفاقا همین الان جواب نامۀ زیبات رو ارسال کردم.
      چقدر حس خوبی داشت.
      یک دنیا ممنونم ازت.
      حتما. حتما سعی می‌کنم خیلی زود مطلب جدید رو بارگذاری کنم.
      خودت بهترینی. همیشه به من لطف داری.
      انشاالله بتونم جبران کنم🌹🌹🌹

  3. سلام مبینای عزیز تا کنون صورتت را ندیده ام اما صدایت را شنیده ام ، گرم از آن جنس گرمایی که پالتوی بدقواره ی پدر در زیر فرو ریختن سپید دانه های نرم و لطیف و البته سوزان برف ، جسم کوچک کودکی مان را در آغوش می گرفت و جریان جان را در ریز مویرگ های زیر پوست نازکمان ، یاد می آوردیم باز . پای حرف یاد و خاطره و خاطره بازی باز شد ، باباجانم ابتدای هر پاییز می گفت تا وقتی لباس گرم نپوشی درک درستی از احساس سرما نداری . حتما شما نیز نقل پدر مرا زیسته اید. مبینا نوشته ی «ابدیت» ت بیش از دیگر نگاشته هایت مرا به وجد آورد . نمی دانم دانشگاه در چه رشته ای چه سوادی به هم رسانده ای اما تو یک ادیب هنرسرشت فیلسوف مسلک بی ادعا و آلایش در ذهن من از خودت ساختی . باشد که تخیل من واقعیت اصیل درون تو باشد . اندر انرژی کلامت و شیوایی بیانت و طنین صدایت می گفتم ؛ سرشار از مهر و آرامش است باشد که آرامش در درونت موج زند هر دم.

    1. سلام و درود جناب ابراهیمی بزرگوار
      ممنون از لطف و محبتی که به من دارید. همراهی شما بسیار بسیار برای من باارزشه. خوشحالم نوشته‌ها و به قولی، ارتکاباتم رو دوست داشتید. از پیام شما لذت بردم و خودم رو کمتر از چیزی میدونم که از من متصور شدید. شما با نگاه بزرگوارانه‌تان نگریستید.
      دوست داشتم از شما چیزهای بیشتری بخونم.
      پس اگر رسانه، پیج یا وبلاگی برای انتشار نوشته‌های خودتون دارید خوشحال میشم برای من بفرستید.
      نویسا باشید و سلامت🌷

  4. چه یادداشتِ خودآگاهنده و سودمندی بود مبیناجان! با خواندنِ تیترش در دَم دردم گرفت. به‌نظرم دو شاه‌ایده داشت:

    ۱. درد و رنجِ انتزاعی و درونی به‌مراتب بیش‌تر و پیش‌تر از درد و رنجِ واقعی و بیرونی است.
    ۲. با لخت‌کردنِ هیئتِ دیوِ ترس‌ها از راه نوشتن، می‌توان دستِ‌کم تا حدودی از هیبتش کاست و شاید حتی بشود به آن خندید.

    من هم درگیرِ این دو درگیری هستم. این قبیل حدیثِ‌نفس‌ها و خودفکری‌ها برای همه‌ی ما بسیار لازم است و غفلت از آن آسیب‌زاست.

    1. درود بر شما🌷
      باعث افتخار منه که خوانندۀ یادداشت من بودید آقای پایدار بی‌نظیر.
      دقیقا همینطوره
      اگر ذهن جوینده‌ای داشته باشیم، هر روز خودمون رو در این جدال می‌بینیم. برای همۀ ما واجبه که با کلمات کانوای این ترسی که توی ذهنمون میسازیم بشکافیم.
      براتون آرزوی موفقیت و درخشش دارم.

  5. مبینای عزیز داشتم در سایتت گشتی می‌زدم که به این پست رسیدم.
    از کشفیات جدید اینجانب یافتن پست مشابه بود… .
    این ماجرا کم‌کم دارد ترسناک می‌شود دخترجان.
    من اصلا آن روز پست تو را هم ندیده بودم اما الان همینکه این مطلب را خواندم متوجه شدم که تو هم دقیقا همین عنوان را در اول یادداشتت چسباندی. راستش از فرط وحشت چند دقیقه‌ای به خنده افتادم.
    پستت را یک‌کله خواندم. حسابی کیف کردم از جملاتت… .
    :)))

    این هم لینک پست کوتاه وی:
    https://www.mohadesehzarifian.ir/%d8%a8%d9%87-%d8%ac%d8%a7%db%8c-%d8%a7%d9%87%d8%af%d8%a7%d9%81%d8%aa%d8%a7%d9%86%d8%8c-%d8%aa%d8%b1%d8%b3%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c%d8%aa%d8%a7%d9%86-%d8%b1%d8%a7-%d8%aa%d8%b4%d8%b1%db%8c%d8%ad/

    1. خدای من
      در اینجا برای چندمین‌بار به اون رباعی رسیدم که با این مصرع به پایان میرسه:

      «کاندر غلطم که من توام یا تو منی»

      و چقدر وصف حال این روزهای ماست.

      گویا جایی داستانی درحال بیداری است…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *