وقتی این صفحه را باز کردم هیچ حرف تازه و هیچ ایدهای در ذهن و یادم نمانده بود که ارزش گفتن داشته باشد.
تمام طول روز را به این فکر میکردم که امروز چه بنویسم؟
داستانهای مختلفی جلوی رویم صف کشیدند و عرض اندام کردند که انتخابشان کنم برای نوشتن.
ایدههای پندانه و خاطراتی که دوست دارم ثبت شوند را دانه دانه به یادآوردم.
همین طور کلمه بود که توی ذهنم رژه میرفت و با دَبدَبه و کَبکَبه، با جلال و جبروت چنان تصاویر شگفتانگیزی خلق میکرد که با خودم میگفتم: اگر اینها را بنویسم عجب چیزی میشود!
همین امر دستاویزی میشد برای یک شیرجه عمیق در چاه خیالات موهوم و همانا از دست دادن وقت گرانبها
اما همین که خودم را بازمییافتم و فیالفور به کاغذ و قلم میرساندم، تمام آن کلمات و شکوه و شوکت دود میشد و به هوا میرفت.
در غم هجران ایدهام بودم که فکری شدم.
چرا همین را ننویسم و منتشر کنم؟
این شد که گفتم بیایم و بنویسم بلکه نوشتهای نوشته باشم.
راستی یادم باشد دستم که به آن کلمهها رسید کِشانکِشان بیارم اینجا و برایتان نقل کنم.
خودمانیم، گاهی نوشتن هم عجیب مثل ماهیگیری است.
کلمات لیز میخورند و نتیجۀ ساعتها تلاش و صبوریات به همانجایی میلغزد که از آنجا آمده بود.
اما میارزد.
نوشتن به همه چیز میارزد.
2 پاسخ
درود حق با شماست کلمات لغزنده اند و ذهن لغزان باید آن ها را با قلم و کاغذ به بند کشید
زنده باد