به کلمات فکرمیکنم.
به قلمی که زنجیروار این کلمهها را در یک خط ردیف میکند و با قفلِ یک نقطه، در بند یک خط اسیر.
به اسارت فکرمیکنم.
و به مردی که دورتادورش را سیم خاردار کشید تا کسی به او آسیب نزند. تمام بدنش غرق خون شده بود، درحالیکه به خداوند گلایه میکرد: چرا من تنهایم؟ چرا کسی دوستم ندارد!؟
به دوستداشتن میاندیشم.
و به کسی که کلمۀ عشق را خلق کرد. شاید هم یک کشف بود. کسی چه میداند؟ راستش هیچوقت هیچکس خیلی راجع به عشق چیزی ندانسته. تا آمد بفهمد… دیگر نبود.
به نبودن فکرمیکنم.
و اینکه چرا تمام دردها از نبودنِ چیزی یا کسی است که ما میخواهیم باشد.
به درد فکرمیکنم.
و به ستارهای که میخواست زنده باشد. پس باید میسوخت و دور خود میچرخید و آواز میخواند تا صدایش نمیرد. تا نور داشته باشد. تا دیده شود.
به نور فکر میکنم و به معنای دیدن.
از خود میپرسم:
آیا نور هم میتواند فریبکار باشد؟
آیا تمام حقیقت آن چیزی است که نور به چشمانمان نشان میدهد؟
آیا امکان دارد نورها دروغ بگویند؟
به تاریکی فکر میکنم.که مظلومانه گوشۀ اتاقم کِز کرده و گریه میکند.
وقتی از او میپرسم چرا غمگین است، با بغضی کودکانه و صدایی لرزان میگوید: «همه یادشان رفته بدون من هیچچیز معنی ندارد. حتی کلمهها…
همه فراموش کردهاند عشق در تاریکترین لحظات سراغشان میآید. وقتی دلشان پر درد است.
همه یادشان رفته وجود من ستارهها را دیدنی کرده تا گم نشوند.
وقتی کسی میرود تنها من هستم که کنارشان میماند.
همه آنقدر بیرحم شدهاند که گویا من دلیل اسارتشانام.
من کلمات را در حفره دهانشان دفن کردهام.
انگارنه انگار که نور حقیقی را خداوند، جایی پیش من گذاشته!
خیلی دلم گرفته. یکروز میروم و این مردم را با نفرینی تنها میگذارم.
نفرین نور. نورهای دروغین!
آنوقت آدمها خودشان را هم گم میکنند.چون دیگر ستارهای نخواهد بود که بدرخشد.
وقتی همهجا نورانی باشد به دنبال من میگردند و من آنجا نخواهم بود که به روزگارشان معنا بدهم.
دردی نخواهد بود که مرهم بخواهد و بدنبال آن، قلبهای آدمها کوچک میشود.
اسارتی نخواهد بود تا کلمۀ آزادی خلق شود
و عشق به آنها سر نخواهد زد.»
تاریکی قطرهاشکی ریخت که در زمین فرورفت. با خود گفتم: «شاید من تنها کسی باشم که اشک تاریکی را دیده!»
تاریکی ادامه داد(و این بار صدایش نمیلرزید): «ازاینبهبعد نور حقیقی را فقط به کسی نشان میدهم که اول مرا بخواهد و برای پیدا کردنم از سرزمینهای پر زرق و برق بگذرد. بدون آنکه فریب بخورد. من این مردم فریبخورده را دوست ندارم.»
به او گفتم: «من به دنبالت خواهم گشت.»
و او را بوسیدم.
تاریکی لبخندی زد. ایستاد و دست در دست نورِ عجیبی که ناگهان تابید، از اتاق بیرون رفت.
حالا من همیشه در عوض نور، به دنبال تاریکی میگردم. در قلبهایی که میدانند درد چیست. اسارت را چشیدهاند. درخشش ستارهای را درون خود دیدهاند. از راههای پر زرق و برق گذشتهاند، بدون آنکه گم شوند. کلمات را میفهمند و عشق، گهگداری به دلهاشان سر میزند.
من این روزها به دنبال تاریکی میگردم.
آیا شما در گذارتان او را ندیدید؟
گفت به ما نور واقعی را نشان میدهد. فقط اگر بخواهیم…
آیا کسی هست نور حقیقی بخواهد؟
«هرکه دنبال حقیقت است، آن را در دستان تاریکی خواهد یافت.»
و من به رفتن فکرمیکنم.
به اینکه باید دور شد.
باید در پیِ نور، از سرزمینهای تاریکی عبور کرد.
کولهبارم را پر میکنم.
شاید برای تو هم سوغاتی آوردم.
قطرهای نور حقیقی.
فقط، اگر بخواهی…
راستی؛
مرا درخشش بنام.
6 پاسخ
خیلی خیلی زیبا و دلنشین بود،تبریک بابت قلم خوب و روان🦋
بسیار ممنون از نظرلطف شما دوست عزیز و همراه.
سلام خانم ایمانی عزیز
چقدر زیبا تاریکی رو توصیف کردید. من گفته هاش رو با تمام وجودم توی زندگی حس کردم. من از راه های پر زرق و برق گذشته ام بی آنکه گم شوم. بی آنکه فریب بخورم. انگار به همین خاطر، تاریکی دوستم داره. امیدوارم به زودی شاهد همدست شدنش با نور توی زندگیم باشم.جنس نوشته تون رو خیلی دوست داشتم. موفق باشید.
درود بر شما خانم شعبانی عزیز
چقدر خوشحال شدم از خوندن این کامنت
ممنون از همراهی و نظر لطف و محبتتون
آری. گاهی تاریکی با همه وحشتی که میاورد، عمیقاً باشکوه و عزیز است
به شما تبریک میگم و به این دوستی زیبا✨
خیلی زیبا بود..وتقعا لذت بردم
ممنون مهلای عزیز 🌹