مارپیچ سوال‌های بنیادی من

 

می‌دانی چیست؟

من فکر می‌کنم این حس بی‌سروسامانی که غالباً داریم، وقتی دائمی شود دیگر به یاد نمی‌آوریم کجا از مسیر اصلی دور شدیم، گم شدیم و اصلاً کجا بودیم که به این‌جا رسیدیم.

من مدام از خود می‌پرسم از زندگی چه می‌خواهم؟

انگار که زندگی غول چراغ جادویی است که ایستاده و از من آرزو می‌خواهد تا برآروده کند!

شاید هم باشد.

مدام از خودم می‌پرسم وجود من به چه دلیل در این دنیا هنوز باقی است.
بعد برمی‌گردم به همین جمله که نوشتم. دوباره می‌خوانمش.
آیا من واقعا وجود دارم؟

بعد بابت این هذیان‌های لاکپشت پشت لاک‌پشتی کل روزم را هدر می‌دهم.

(این اصطلاح را از کتاب عشق کافی نیست مارک منسن یادگرفته‌ام.)

این سوال مرا یاد درس‌های زیست‌شناسی می‌اندازد. تعاریفی که از موجود زنده ارائه می‌شد. همه را در یک کاسه می‌ریزم ببینم چه طعمی می‌شود. چه رنگی می‌گیرد ادغام افکارم.
از کودکی این کار را دوست داشتم.

رنگ‌های مختلف را به هم می‌زدم ببینم چه رنگی ساخته می‌شود. (غالباً به قهوه‌ای بدرنگی می‌رسیدم یا نوعی قرمز که مرا یاد رب گوجۀ گندیده می‌انداخت.)

به دنبال کشف ماده‌ای عجیب که موهای پدر را دوباره رشد دهد، تمام شامپوها را با هم قاطی می‌کردم و بعد از آنکه کل پول پدر را به کف دادم، به این دستاورد مهم می‌رسیدم که بین تعدد شامپوهای هدر رفته و صدای «واااای!» مادرم رابطۀ مستقیمی وجود دارد.

من پفک را با شیر می‌خوردم!

الان که با خودم فکر می‌کنم می‌بینم به قول استاد شاهین من در تمام عمرم سرگرم ریختن قیمه‌ها در ماست‌ها بودم.
در پی کشفی تازه. چیزی که قبلاً هیچ‌کس به آن دست نیافته.

برای خلق جادو

شاید هم از همین میل به خَلط پدیده‌ها بود که به جهان ادبیات علاقه‌مند شدم.

یک قلم جوهری پُر را خالی می‌کنیم روی یک کاغذ سفید و با نوک تیز آن قلم رشته رشته افکارمان را کلمه به کلمه به هم می‌بافیم و در نهایت داستانی به دست می‌آید که می‌تواند شگفتی خلق کند.

یادم آمد! رشته کلامم را در داستان‌ها گم کردم.

اصلاً درباره همین رشته.

چه سیبی به کله‌ام خورد که عاشق فیزیک شدم و چه گلی را از باغ مِندل بوییدم که خودم را وقف شناخت زیست کردم نمی‌دانم.

انگار در برهه‌هایی از زندگی‌ام در خواب، مغزم را جابه جا کرده‌اند! از علم به هنر از هنر به علم.

این هم می‌تواند دلیلی باشد برای شیفتگی من به اخلاط.
الان که در محضر شمایم چند صباحی است که نگذاشته‌ام در خواب مغزم را جابه‌جا کنند. بنابراین فعلاً روی همین ادبیات و نوشتن بمانیم تا بینیم چه می‌شود.

داشتم می‌گفتم.
اینکه از زندگی چه می‌خواهم.

شاید هم معکوسش را بهتر بتوان پاسخ داد.

ذهن آدمی به جِدّ تلاش می‌کند همۀ تقصیرها را گردن ماسوای خودش بیاندازد.
زندگی از من چه می‌خواهد؟
در این بده بستان بین من و او چه چیزی جابه‌جا می‌شود؟ زمان، عمر، توانایی؟

شده تا به حال کسی به جواب درست این سوال برسد؟ اصلاً درست و غلط در این سوال مطرح می‌شود؟
خودمان را گول نزنیم بهتر است.

این سوال‌ها، هر چقدر هم بنیادی باشند تمامشان حکایت همان لاک‌پشت پشت لاک‌پشت است.
یک مارپیچ بی‌انتهایی که سرش به ته‌اش وصل می‌شود.
در انتهای این پست شاید به همان سوالی برسیم که در ابتدا مطرح شد.

و من هنوز چرت‌نویس‌ترین نویسندۀ کرۀ زمینم…

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *