یک ادامه‌نویسی کوتاه | روز پانزدهم چالش ۲۱روزۀ تولید محتوا

جمعه/ ۱۰دی

نخواسته بود شروع شود. نمی‌خواست هیچ ماجرایی شکل بگیرد.

همه چیز غیرمنتظره رخ داد. وقتی پای قلم و کاغذ نشست دلش پر از درد بود. بدون اینکه از کسیجز خودش زخم خورده باشد. هرچه بود زیر سر این هیولایی بود که درونش می‌زیست و از او تغذیه می‌کرد. سال‌ها بود که این هیولا را ساکت کرده بود تا ماجرای تازه‌ای را شروع نکند. تا آدم جدیدی به چنگش نیوفتد و این هیولا از درون او را تهی کرده بود. تهی از احساس، عشق، زیبایی.

وقتی پای نوشتن نشست خودش را تمام شده می‌دید. در واقع قرار بود وصیتنامه خود را بنویسد. می‌خواست قبل از شروع یک فاجعه، ماجرا را تمام کند. ولی نمی‌دانست همین نوشتن یعنی شروع یک ماجرا، از نوعی دیگر. تا خود صبح نوشت. تمام شب تا صبح را بیدار بود و با این حال نمی‌فهمید واقعا بیدار است یا دارد خواب می‌بیند که بیدار است و می‌نویسد.

او و نوشتن؟! یک امکان محال بود. از کلمات خوشش نمی‌آمد. چون با او رک و صریح بودند. با اعداد راحت‌تر کنار می‌آمد. چون مثل خودش درون و بیرونشان با هم فرق داشت. مثلا عدد ۴ در نظرش اصلا شبیه چهارنفر یا چهار چیز یا چهار شکل نیست. بیشتر شبیه یک است. یک آدم خشن و عصبانی که نوک تیز یا چنگالش را آمادۀ حمله کردن به بقیه کرده.

ماجرا از وقتی شروع شد که او با نوشتن توانست ماجرای قبلی‌اش را تمام کند. فهمیده بود دلیل اینکه نمی‌خواست ماجرایی شکل بگیرد، تلمبار ماجراهای ناتمام زندگی‌اش بود. هزار و یک برنامۀ نیمه‌کاره. هیولایش هم از این بابت تعجب کرده بود و در غار تهی‌وارۀ درون او گوشه‌ای کز کرده بود و با چشمانی گرد شده، خیره‌خیره به آنچه شکل می‌گرفت نگاه می‌کرد.

با اینکه خواب به چشمش نیامده بود ولی خورشید که بیرون جست، او هم بیدار شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *