دوشنبه/ ۲۲ آذر
یکی از جذابیتهای داستانهای فانتزی اینه که اکثراً شرافتمندانه میمیرن.
حتی اگر هدفشون پلید باشه در راستای هدفشون تا پای جون مبارزه میکنن، طلسم و جادو به کار میبرن، کل عالم رو به چالش میکشن و بعد میمیرن. و من اسم این رو میگذارم شرافتمندانه. هیچ شخصیتی تا آخر داستان بزدل، دست و پا چلفتی، گوشهگیر و بیخاصیت باقی نمیمونه. هرکسی که داستانش بازگو میشه کاری شگرف کرده.
همه چیز در حرکته. هیچکس بیجهت قربانی نمیشه و قربانی، بدون اینکه انتقامش گرفته بشه اسمش توی داستان نمیاد. همه چیز مثل یک تیره که از چلۀ کمان رها شده و مستقیم به سمت هدف حرکت میکنه.
دوست داشتم زندگی من هم همینطور باشه.
اگر با دقت نگاه کنیم ما هم موجوداتی هستیم با درصد بسیار کمی از امکان وجود، در سیارهای که در عین ثبات، هرلحظه درحال تغییره. این دنیا هم فانتزی میتونه باشه برای موجوداتی که زیست متفاوتی از ما دارن. وقتی بتونیم روزگارمون رو ثبت کنیم شاید اونها هم بخونن و خیال کنن مثل ما بودن چه حسی میتونه داشته باشه!
یکی از سختیها و در عین حال شیرینیهای خیالپرداز (day dreamer)بودن اینه که همزمان میتونی در دو جهان متفاوت زندگی کنی. سختیش به این دلیله که همیشه چیزی هست که تو دلتنگش باشی. همیشه چیزی هست که نیاز داری کنارت باشه و احساسش کنی، ولی نیست. لذتبخشی به این دلیله که عدم محدودیت روح رو تجربه میکنی و میدونی چیزهایی هست که شاید الان نداشته باشی ولی وقتی چشمات رو ببندی میتونی لمس کنی و بودنشون رو احساس کنی. هرچقدر هم محال به نظر بیاد، تو قدرت تجسم و به واقعیت مبدل کردنش رو داری. این قدرت رو نمیشه با چیز دیگهای مقایسه کرد.
از وقتی کوچیک بودم به یاد دارم که اوقات بیحوصلگیم خیال میکردم که فلان شخصیت فلان داستان، وقتی مثل من بیحوصله و دلتنگه چهکار میکنه؟ کجا میره؟ همون موقع احساس میکردم (یا خیال میکردم) کنارم نشسته و منو دعوت میکنه تا بیحوصلگیهامون رو بذاریم وسط و یک بازی ماجراجویانه رو شروع کنیم.
اینجوری بود که برای اولینبار نوشتن یک داستان فانتزی بزرگ رو شروع کردم…
داستان دختری که هدفش مرگ شرافتمندانه است.