مرا میشناسی. بیشتر از خودم.
من هم تو را میشناسم. ولی به اندازهٔ خودت.
هیچ آسان نبود. خودت میدانی برای اینکه دردی را که کشیدی احساس کنم دو ساعت تمام، مستقیم زیر آفتاب داغ چله تابستان نشستم. تمام پوست بدنم تاول زد. مثل بدن تو وقتی میسوختی. بعد پریدم در آب سرد حوض حیاط تا بفهمم مُردن یعنی چه.
یادم است آن شب که به خواب، خودم را در جسم تو دیدم، تیر و کمانی روی شانهات بود. چاقوی کمری کوتاهی داشتی و دامن بلند سبز رنگت مزاحم دویدنت میشد. دیدم چطور با عزیزترین کسی که در عمرت میشناختی برای همیشه خداحافظی کردی. دیدم چطور در برابر التماسهایش برای نگهداشتنت سکوت کردی، جلوی اشکهایت را گرفتی و با بغضی که داشت خفهات میکرد به راهت ادامه دادی. من هم همین کار را کردم. حالا مدتهاست قلبمان به روی هیچکس باز نشده. هنوز رد خاکستر، روی جسممان است. هنوز نمیدانیم چرا این اتفاقها افتاد. شاید هم میدانیم و یادآوریاش دردناک است.
چشممان از درد کشیدن ترسیده مگر نه؟
تو هم مثل منی. شاید الان داری فریاد میزنی: “نه! مثل تو نیستم.” و از زور خشم، گونههایت سرخ و اشکهایت جاری شده. گرفتن گوشهایت برای نشنیدن صدای من، کفایت نمیکند. من تو را زندگی کردهام…
حتم دارم حالت از خودت بهم میخورد. مدام از خودت میپرسی چه شد که به اینجا رسیدی. از همه متنفری چون هیچکسی، به دنبالت نیامده. و تو همه را فراموش کردهای. اگر هم بخواهی نمیتوانی به یادشان بیاوری. چون من نمیخواهم. چون میدانم درد میکشی. پس تنفر از کسانی را که نمیشناسی تمام کن. باید به خودت برگردی. باید به من برگردی.
التماس میکنی که: “بگذار درد بکشم. فراموشی دردش بیشتر است. زحم روح است نه جسم.”
میدانی؟! میخواستم تو را هم فراموش کنم. به خاطر همین سوزاندمت. دفتری که زندگیات را در آن نوشته بودم را هم سوزاندم. دیگر از تو چیزی به یاد ندارم جز؛ موهای بلند خرمایی، چشمهای قهوهای تیره، دستان قوی، چهرهٔ رنج کشیده و بیاحساس، شوخطبعی پیشبینی نشده، بیپروایی، بلاهت و کنجکاویات برای سر درآوردن از همه چیز. یک چیز دیگر هم هست. زبان درختها و حیوانات را میفهمیدی. میتوانستی چیزهایی ببینی که دیگران نمیدیدند یا نمیخواستند ببینند. ساعتها به ماه خیره میشدی و با او صحبت میکردی. مانند درختی بودی که بر درخت بودنش طغیان کرده و ریشههایش بیرون از خاک نفس میکشند. به گنجشکها حسودی میکردی. به هر موجود توانمند به پرواز حسادت میکردی و میخواستی مالک تمام پرندگان باشی. شاید هم مالک عشق! باورت بود که چون عشق نباشد، صعود رخ نمیدهد.
تاوان سختی بابت این خواستهات دادی. و حالا ما اینجاییم. تو خانهای نداری و نه یادی از آن برایت باقیمانده تا بتوانی برگردی. جز یک گردنبند شیرِ سنگی. در طول روز مدتها به آن خیره میشوی. با دیدن این گردنبند چیزی در قلبت میلرزد. نمیدانی چیست. من هم نمیدانم. من فقط نویسندهام. من چیزهای بزرگتری از دست دادم. دلم برایت تنگ شده. جلوی آینه می ایستی به عادت بچگی. وقتی موهایت را صدفی کوتاه میکردند و عروسک موطلاییات همیشه بغلت بود. جلوی آینه میایستادی و اسم خودت را به آینه میگفتی. میخواستی ببینی اسمت چقدر به خودت میآید.
اما حالا جلوی آینه ایستادن و نام خودت را صدا زدن فقط تو را به گریه میاندازد. کاش میتوانستم تو را در آغوش بگیرم. آن روزهایی که روی دریا سرگردان بودی یادت هست؟ توی آن قایقی که مانند تابوت، فقط به اندازۀ تو جا داشت و انگار هرگز به جایی نمیرسید. حالا که مدتهاست به ساحل رسیدهای(هرچند ناآشنا و ناکجاآباد) برای خودت زندگی جدیدی را شروع کن. مثل من. من هم زندگیام را از نو ساختم. با آدمهای جدید. یادت باشد، آدمهایی که در یادشان ماندگار میشوی را هرگز از دست نخواهی داد.
آن کوه روبهرویت را میبینی؟ همانکه شبیه شاخ گاو است. اسم این کوه را شاخ محافظ گذاشتهاند. جایی در کوهپایهاش دریاچهای است که مردم محلی میگویند زمانهایی خاص، نزدیک غروب خورشید تا نیمههای شب، نور عجیب فیروزهفامی از اعماقش میتابد و صدایی از آن انتها شروع به قصهگفتن میکند. باید بروی آنجا و برایم از دیده و شنیدههایت بگویی. شاید زمانی رسید که دریاچه، قصهٔ ما را هم برایمان گفت.
غصه نخور.
پذیرا باش.
شعارمان یادت نرود: خود راه بگویدت که چون باید رفت…
9 پاسخ
زیبا بود.
ممنونم الناز عزیز
مبینا دوستداشتنی چقدر این جملاتت را میشناسم. چقدر خیالات آغشته به زندگیات را دوست داشتم. اصلا چه میتوانم بگویم در مقابل کلماتت؟ من آن سیاهی را میشناسم مبینا. انگار که قبلتر دیده باشمش. مدام در زندگیام پرسه میزند. سیاهیهایی که در مقابل آینه بیشتر و بیشتر به چشم میخورد. راستش دوست دارم برایت تا خود صبح بنویسم. از تصاویر عجیبی که هرازگاهی در آینه میبینم. اما گاهی خودم را به نفهمی میزنم. انگار که هیچچیزی ندیدهام. انگار که آن غم آشکار چهرهام را ندیده باشم. میخواهم به خودم دروغ بگویم و ادامه بدهم. نمیدانم جواب خواهد داد یا نه اما من حقیقیام به آینه نیاز ندارد. به قوی بودن نیاز دارد. به بازگشت به زندگی.
محدثه عزیز من
چقدر این پیامهای تو را دوست دارم. خدا میداند چقدر به من انگیزه و شوق میدهی.
محدثه چیزهای زیادی در مسیر زندگی صدایمان میکند. گاه دهشتناک و گاه شورانگیز. تا نبینیمشان نمیدانیم کدام به کدام است.
نمیشود انتظار داشت از راه نرسند یا فرار ازشان ممکن باشد. آنچه لازم به هویدایی است، دیر یا زود پیدا میشود، چه بخواهیم و چه نه.
پس چشمهایت را باز کن، دستانت را مشت کن، تمام عضلاتت را منقبض کن و اجازه بده ترس در تمام سلولهایت رخنه کند. مانند سمی که قرار است نسبت به آن مقاوم شوی. مثل سوزنی که وارد بدنت میشود تا عصارهای در رگهایت جاری کند و تباهیها نابود شوند.
تو با دیدن خودت قوی میشوی. چون چارهای نیست. در نهایت یکی از شما دو نفر باقی میماند. برای زنده بودن باید تمام قد در برابر پوچی ایستاد و به حفره چشمهایش زل زد. این اوست که بالاخره از رو میرود.
سلام. امیدوارم من رو بخاطر داشته باشید.
(در مدرسه نویسندگی)
چطور این فضای قشنگ رو ساختید؟؟
سلام و درود خانم مشکات گرامی (البته گفته بودید این اسم مستعار شماست)
چقدر خوشحال شدم که به وبلاگ من سر زدید. مایه افتخار منه.
من به کمک یکی از کاربلدترین طراحهای سایتی که میشناسم این وبلاگ رو زدم. آقای سعید قائدی. لینک وبسایتشون رو براتون میگذارم تا با ایشون در ارتباط باشید. خیلی صبورانه و با حوصله راهنماییتون میکنن و قدم به قدم آموزش میدن چطور سایتتون رو راه بندازید و مطالبتون رو منتشر کنید:
چهارقدم برای راهاندازی وبسایت شخصی همراه با سعید قائدی
ممنون از شما🥺😍
این متن یک شروع فوق العاده داشت.
مبینا جان، قلم شیوایی داری.
🌹🌹🌹
درود بر تو نازنین جان
از دیدن کامنتت خیلی خوشحال شدم. ممنون از همراهیت.❤🌷